مادر شهدای امانتی
سرهنگ حسین عشقی فرمانده قرارگاه عملیاتی کمیته جستجوی ستاد کل نیروهای مسلح در جمع زائران معراج شهدای تهران به ذکر خاطره آخرین روز تفحص در سال ۹۳ اشاره و آن را اینگونه روایت کرد: روز ۲۹ اسفندماه سال ۹۳ که روز جمعه بود، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به سمت منطقه زبیدات، هم اینکه بهاصطلاح تفریحی باشد برای بچهها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقهای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که بهاصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم، تعدادی از بچهها شروع کردند به آماده کردن غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشتزنی برای شناسایی. الحمدالله آن روز با توسل به امام زمان (عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم. جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانیبند یا مهدی ادرکنی (عج) داشت و شهید دیگر همپشت پیراهنش یا بقیةالله (عج) نوشتهشده بود.
او در ادامه گفت: مقداری از گوشت غذا اضافه آمد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمان گفت که این گوشت را کباب نکنیم و ببریم الاماره برای نوبت شام. به ذهنم رسید که شاید یکی را در جاده پیدا کردیم که گرسنه باشد، گفتم کباب کنیم بگذاریم توی ماشین در مسیرمان به یک نفر میدهیم. رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که براثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطعشده بود و هم نابینا شده بود. غذا را به او دادیم. او به ما گفت: «حالا که به من غذا دادید، من هم خبری برای شما دارم». ما را بهجای خلوتی برد و گفت: «خانم سالخوردهای اینجا آمده است مهمانی خانه شیخ عشیره. او اطلاعاتی در مورد شهدا دارد.»
عشقی جریان این زن عراقی را اینگونه روایت کرد: رفتیم این خانم را پیدا کردیم. او سوار ماشین شد و ما را بهجایی برد که میگفت شهدا آنجا هستند. درواقع این خانم خودش شهدا را در زمین کشاورزیاش دفن کرده بود. شاید در حالت عادی ما هیچوقت آنجا نمیرفتیم چون منطقهای بود خارج از مناطق عملیاتی، حالا یا اسیرشده بودند و یا اتفاق دیگری برایشان افتاده که به آنجا منتقلشده بودند. آن خانم تعریف میکرد: «وقتی من این شهدا را پیدا کردم پراکنده بودند. من همانطور که اینها را جمع میکردم، گریه میکردم و یاد مادرشان افتادم و گفتم که من برایتان مادری میکنم. چند شب شام نذری دادم برای این شهدا». وقتی ما پیکر شهدا را از زیرخاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر میکرد و میگفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمیگردانم و تحویل میدهم.
بیصبرانه مادر
مادر شهید صابری در جواب اینکه اگر الآن بعد از بیستوشش سال پسرت را ببینی به او چه میگویی؟ گفت: داوود دیگر بازنخواهد گشت و بیصبرانه منتظرم که من به دیدن او بروم.
همزمان با سالروز ولادت دختر پیامبر (ص) فاطمه زهرا (س) بسیجیان و فعالان مسجدالاقصی تهرانپارس به دیدار 1500 مادر شهید در سراسر پایتخت خواهند رفت. گفتنی است اهالی این مسجد از سال 89 دیدار با مادران شهید را در روز ولادت حضرت فاطمه (س) آغاز کردهاند که هرسال بر تعداد این دیدارها افزودهشده است. ما نیز توفیق این را داشتیم که دریکی از این بازدیدها بسیجیان مسجدالاقصی را همراهی کنیم و به دیدار مادر شهید داوود صابری برویم. این شهید عزیز در عملیات مرصاد سال 67 در مبارزه با منافقین به شهادت رسید.
مادر بزرگوار او میگوید: شاید اگر هر تعریفی از پسرم کنم بگذارند بهپای مادر بودنم اما در بین پنج پسری که خدا به من عطا کرد اگرچه همهشان فرزندان خوبی هستند اما او رفتارش متفاوت بود.
وی گفت: من اصرار به رفتن یا نرفتن پسرانم به جبهه نداشتم؛ اما وقتی داوود خواست برود گفتم برو خدا همراهت که دفعه سومی که اعزام شد 12 روز قبل از شهادتش تماس گرفت و کلی باهم حرف زدیم، همیشه میگفت: مامان دعا کن من اسیر یا مجروح نشوم و فقط به شهادت برسم. میگفتم: مادر جان هر چه خدا بخواهد. دو روز مانده به اینکه شهید شود حالم دگرگون بود اما دلیلش را متوجه نمیشدم تا اینکه همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در منزل ما تعدادی خانم نشستهاند که بین آنها بانویی نورانی نشسته، ایشان به من گفت: فلانی برنجی که خریدهای بیاور ببینم خوب هست یا نه. وقتی آوردم همانطور که دستش زیر چادر بود برنج را بو کرد و گفت خوب است. از خواب که بیدار شدم متوجه نبودم چرا چنین خوابی دیدم.
روز بعدش دیدم کوچه شلوغ است و یکی از دوستان داوود بهشدت گریه میکند، خبر نداشتم چرا اما او را دلداری میدادم که کمی صبور باشد. دختر کوچکم مریم آمد گفت مامان بچهها میگویند برایتان خبر بد داریم. تا این حرف را زد انگار چیزی از وجودم کنده شد. دوست دیگر داوود جلو آمد و گفت حاجخانم داوود زانویش مجروح شده و دارند میآید تهران. به من الهام شد و گفتم: او مجروح نشده شهید شده.
مادر شهید صابری که اطلاع نداشت قرار است مهمان برایش برود به گرمی از ما پذیرایی کرد و گفت: شک نکنید شهدا زنده هستند و من این را وقتی درک کردم که به سفر حج رفتم. آنجا دائم نگران بودم چطور میتوانم تنهایی اعمال حج را بهجا آورم که آنجا لحظهبهلحظه حس میکردم داوود پشتبهپشت من میآید و هوایم را دارد.
وی در جواب اینکه اگر الآن بعد از بیستوشش سال پسرت را بینی به او چه میگویی؟ گفت: داوود دیگر بازنخواهد گشت و بیصبرانه منتظرم که من به دیدن او بروم.
مادر شهید صابری از شهدای دفاع مقدس ادامه داد: وقتی بهشدت دلتنگ یا از موضوعی دلگیر میشوم میروم بهشتزهرا سر مزارش اما همینکه پایم میرسد آنجا انگار آرامش میگیرم و همهچیز فراموشم میشود. به داوود میگویم مادر جان من چرا اینهمه حرف دارم اما همینکه کنار تو مینشینم همه را یادم میرود.
فرآوری: سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع: خبرگزاری: فارس، تسنیم
درباره این سایت